۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

کامران زارعی نیا: «آرزویی به رنگ دریا»


آرزوهای جوانی را به باد سپردم،
در اوج نا امیدی،
آرزویی یگانه پدیدار شد،
از ورای جنگل های سبز،
از فراز البرز،
آرزو را در دریا یافتم.
غزالی وحشی،
که از نگاهم می رمد،
با رقص واژه هایم می گرید؛
و در دل به خامی ِ خیالم می خندد.
دلش دریایی ست...
پر تلاطم،
که به ناگاه آرامشش توفانی می شود سهمگین...
دلی چون گنجشک...
که تاب ِ دیدن غمم را ندارد،
بر سوز و گداز عاشقانه ام ترحمی دلبرانه می کند،
که به جای مرهم؛
نمکی بر دل ِ ریشم می گزارد.
ترحم چه رقت انگیز ست؛
و من در درون می شکنم.

چه کسی می دانست...!!!
پادشاه ِ غرور؛ روزی گدایی ِ عشقی نافرجام را خواهد کرد؟
چه کسی می دانست...!!!
در گردابی فرو خواهم رفت،
که همرنگ ِ عشقم آبی ست؟
من نمی دانستم؟ در دریا هم می توان سراب دید!
پای در خیالی خام گذاشتم...،
که باید خودم؛ آرزو را از خود برانم!!!
آیا تا به حال شنیده ای؛ عاشقی با دستان ِ خود گوری برای عشقش بکند؟
مجنونی را دیده ای! که لیلی را از خود براند؟
فرهادی که بی ستون را بر سر ِ شیرین ویران سازد؟
تنها یوسف بود که زلیخا را از خویش راند.
و من یوسف نیستم!!!
شاید حافظی جعلی باشم...!
که به جای آرزوی وصال،
در فراق شاخه نبات دیوانی سرود.
من هم ورق پاره ای سیاه کردم، شاید...
و من اما آرزو را برای بالیدن می خواهم و من کویری بیش نیستم.
پس سرو ِ آرزو را در دیاری دل انگیز بر جای می گذارم؛
و با اشک ِ دل و خون ِ چشم آبیاریش می کنم....

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

کامران زارعی نیا : ((جوانی...!))


سکوت را با چه باید شست ؟
و اندیشه را به چه باید رُفت ؟
با ندامتی خونین ؛
به چه سو می روی ؟
که یاری در کسی نیست
ای باران چشم بب........ار
به کویر دلم؛
که شقایق در آن خشکید،
ای ترانه بخوان؛
تا بغض غزل باز شود،
صدای پچ پچ باد به ناکجا می رود
وز وز بال مگس می گوید :
جوانیم میان لحظه ها ؛
گم شــد.
((کامران زارعی نیا))

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

کامران زارعی نیا: «خواستگاری»


تو به من خندیدی ؛
و نمی دانستی ،
من به چه دلهره از توی کمد ،
کت دامادی بابايم را دزديدم ؛
و به خياطی ِ اصغر دادم ،
که کند تنگ برای من نازک اندام ،
در زمان های قديم نسل ما بود کمی چاق تَرَک .
***
پیش بابای تو رفتم دیشب،
پدرت مدرک لیسانس مرا دستم دید،
غضب آلود به من کرد نگاه ،
سینی ِ چای به دست ؛
مثل ِ چک های من ِ وامانده ،
تو به دستور نگاه غضب آلوده ی باباجانت،
برگشتی ؛
و پس از برگشتن
هر... هر... هر... ،
به خیالات من باخته دل ؛
خندیدی .
***
و تو رفتی و هنوز ؛
جای اردنگی باباجانت ،
می دهد آزارم ؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم ،
کت دامادی بابایم را
که کنون تنگ شده ست ؛
به چه رویی ببرم توی کمد بگذارم .
«کامران زارعی نیا»

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

کامران زارعی نیا: (خاطرات کودکی...)


یادته اون روزها که بچه بودیم
صبح تا شب با هم توی کوچه بودیم
تو بازی وقتی که دعوامون می شد
قهر می کردیم همه چیز تموم می شد
کوچه تنگه تو محل یادت می یاد
همیشه اون کوچه آشتی مون می داد
توی ِ اون کوچه به هم می رسیدیم
چشمها رو تو چشمهای هم می دیدیم
نگاهِ تو واسه من قصه می گفت
قصه ی فردا رو سربسته می گفت
ناز می کردی می شدی مثل عروس
دل می گفت زود برو لب هاش رو ببوس
یادِ اون روزها خوابم می کنه
بی تو بودن داره آبم می کنه
اگه باز از اون لبات بوسه بخوام
چشمِ مستِ تو جوابم می کنه ،
دیگه از دستِ تو دل خسته شده
در ِ مهر ِ تو به روم بسته شده
بیا باز مثل قدیم آشتی کنیم
قول بدیم با هم دیگه قهر نکنیم

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

نشان عشق : کامران زارعی نیا

ای عشق !
تو چه آغازی ؟
چه پایان ؟
در گرماگرم وجودت به تکه پاره ای خویش را پوشاندیم ،
زیرا که پایانت را از آغاز می دانیم !
به خیالی خود را فریب می دهیم ؛
و به پایان که می رسیم آغاز را از یاد برده ایم ،
زان رو که آغازت از پایان ناپیداست !
ای عشق تو چه می بازی ؟
که شب را قلمروی خویش ساخته ای ،
بی هیچ رقیبی .
عصاره ی زندگی را چه هنرمندانه می نمایی ،
و غایت هدف هستی را متبلور می کنی .
سایه ها را جان می دهی و جانانه در سایه گم می شوی ،
بی هیچ نشانی!


۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

( رستاخیز ) : کامران زارعی نیا


من مرده بودم ،
و چکاوکی در مرگم مرثیه نخواند ،
من مرده بودم،
و کسی بر گورم ترانه ای نه سرود ،
من مرده بودم ،
و زندگان خواب مرا آشفتند،
***
تو سرودی خواندی !
سرود سر زمینم را ؛
و من زنده شدم
پنداشتم دنیا به پایان رسیده
و اسرافیل است که در صور می دمد
آنگاه که زنده بودم چه دور می دانستم نفخ صور را ؛
و بدین سان مردم .
من به خاطر ترانه ای که نه سرودند و چکاوکی که نخواند ؛
زنده شدم.
من زنده شدم تا بسرایم زیباترین ترانه ام را،
نه به خاطر مردگان ؛
نه به خاطر شغادان و جلادان ،
به خاطر اشک های تو که در سوگ ِ سرزمین ات هدیه می کردی،
نه به خاطر سیاوش ،
نه به خاطر سهراب ،
به خاطر نوجوان گمنامی ؛
که گناهش جوانی بود ،
به خاطر سهراب ها ؛
به خاطر جهانگیر ها ؛
به خاطر گوشت هایی که نذر توپ و تفنگ می شوند ؛
به خاطر نوزادی که در گهواره گریه می کند !
به خاطر یقین کوچکی در مغز بزرگ تو ؛
و غم بزرگی در دل کوچک ات ،
به خاطر الهام ؛
به خاطر رؤیای تو در دریای دلت ،
به خاطر ستاره ای در کویر ،
به خاطر شمعی در باد ،
به خاطر نوری در تاریکی ؛
که راهنمای نواختران است !
نه به خاطر حماسه ؛
به خاطر گلبرگ کوچکی در توفان ،
نه به خاطر ناوها ،
نه به خاطر ناو شکن ها ،
به خاطر بلمی ؛
زورقی کوچک در گرداب ،
نه برای جاودانگی !
برای زیستن ؛
برای هستی ،
نه برای قهرمانی !
برای تلاش ؛
برای انسان بودن ،
نه برای پوچی ؛
تباهی ،
برای معنی شدن ؛
معنا یافتن ؛
معنی کردن ،
نه برای بیگانگی ؛
غریبی ؛
غربت ؛
بلکه برای یگانگی ؛
یکی شدن ؛
آشنایی ،
من به خاطر :
عشق های از یاد رفته ؛
و آرزوهای بر باد رفته ؛
زنده شدم .

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

( پرواز عشق ) : کامران زارعی نیا


عشق در دنیا چیست ؟
عشق یعنی من و تو ،
مهربانی ؛
خوبی ،
تازگی دارد عشق ،
عشق چیزی ست شبیه پرواز ،
عشق چیزی ست که تنها من و تو ،
می توانیم بدانیم که چیست ؟
مهربانی ؛
خوبی ،
تازگی دارد عشق ،
می توانیم بگوییم که عاشق شده ایم ،
می توانیم که پرواز کنیم
.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

کامران زارعی نیا : (( عشق ِ معشوق کجاست ؟ ))


عشق ِ معشوق ِ کجاست ؟
آن ور ِ صحرای ِ سکوت ؟
در دل ِ دریای ِ خیال ؟
یا که در عطر ِ تن ِ فاحشه ای رو به زوال ؟
شبحِ ِ صومعه ای در گرداب ؛
ماهی ِ غم زده ای در بستر ِ خواب !
صبح ِ امید در شام ِ سیاه !
غزل ِ دلکش ِ حافظ در اوج ِِ وصال !
مستی ِ باده ی خیام در صبح ِ خمار !
لانه ی ِ چلچله ای در قصر ِ قجر !
ساقی ِ گل بدنی در شام ِ فراق !
سایه ی نارونی در صحرا !
یا که در ضجه ی نوزاد پس از چیدن ِ ناف ؟
***
عشق ِ معشوق کجاست ؟
در بر ِ عشوه گری طنّازی ؟
بر لب ِ ساحره ای غماّزی ؟
یا که در فاصله ی بین ِ دو بدبختی ِ ویران گر ِ جان ؟
در دل ِ جنگل ِ غوغای ِ خیال ؛
یا سر ِ شاخه ی زیبای ِ بلوط ،
نَفَس ِ آخر مادر ، زیر آوار ِ جنون ،
پشت ِ پس کوچه ی بن بست ِ اقاقی
که در ِ مدرسه چسبیده به آن.
***
عشق معشوق کجاست؟
شب یلدا وسط برف
هنگامی که مِه حنجره مان ؛
عاقبت یکی شوند
.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

(شاعری)


کردم رها شعر را ،
در خون منست شاعری اما
نمی خوانند دیگر چلچله ها
دلم از لرزش یک شبچره تا فردا ؛
بی تاب است .
خسته اما ...
بی پناهم ،
جای اشکم جاری ست خون ،
شاد امّا ... ؛
غرق آهم
توی دستم
خالی ست چون
زاده ی این اشک و آهم
بنده ی این زادگاهم
سنگلاخ هاست در راهم
ناله ای در سینه دارم
دشمنی پر کینه دارم
من دلی آیینه دارم
سینه سوزد از گناهم
آن دو چشمت بسته راهم
از چه رو گم کرده راهم
ای که از دامن تو دست و تن و پای ، همه کوتاهم !
از چه رو کوتاهم ؟

پرواز تا ماه


به خاطر عشق تو تا ماه پرواز خواهم کرد

امواج مرتعش و لرزان قلبت را حس می کنم
با هر تپش قلبت ؛
نبض من هزاران بار می زند
با هر دم و بازدم تو ؛
صدها هزار بار نفسم بند می آید
هر شب به ماه پرواز می کنم
تا خرمن گیسوانت را شانه کنم
ابر ها را می فشارم ؛
از شفق تا فلق را آب پاشی می کنم ؛
تا شاید قدم گذاری
و با گام هایت زمین را بارور کنی ،
تمام عطر های جهان را به باد می سپارم ؛
تا در شمیمی عطر آگین تنفس کنی ،
پرستو ها را پرواز خواهم داد ؛
تا چتری بر سرت باشند ،
زهره را به رقص می آورم ؛
مبادا بر عارض ات غبار اندوهی بنشیند ،
موج ها را فرمان خواهم داد ؛
تا سوار بر امواج از بلا ها بگذری ،
قناری ها را هم کلامت می کنم ؛
تا از نغمه های آهنگین کلام ات آواز بیاموزند ،
ستارگان دنباله دار را روانه می کنم ؛
تا در پهنای کائنات تو را بیابند ،
قطره قطره چون شمع آب می شوم ؛
شاید به بهانه ی مرگم ؛
پای بر گورم گذاری .

ترانه بی کسی


دلــم تنگ و دلــم تنگ و دلــم تنگ
دلــم تنگ است برای یار بی رنگ
تو این دنیای رنگارنگ هفت رنگ
چرا مردم شدند هفتاد و هفت رنگ؟

دلــم درد و دلــم درد و دلــم درد
شـده درد دلــم داروی صــد درد
تو این دنیای سرتاسر پر از درد
چرا رنگ رخم این گونه شد زرد؟

دل بی درد و درد بی دوا را
چه کس داده که گفته این خدا را؟
که درد از من، دوا سهم تو یارا
چرا شیشه دل من؟ تو سنگ خارا؟

من از عشق و تو از عاشق گریزان
من از یار و تو از یاور پشیمان
من از ساق و تو از ساغر پریشان
چرا ماندم تک و تنها و حیران ؟

نگارا نازنینا دلبر من
بیا یک دم نوازش کن سر من
سرت بر شانه ام مه پیکر من
چرا سوزانده ای بال و پر من؟

(( شب بی انتها )) : تقدیم به شهیدان راه آزادی


شب است و ستاره‌ای که چشمک می‌زند

شب است و ستاره‌ای که خاموش می‌شود
شب است و شب
شبی که صبحی ندارد،
خورشید را زندانی کرده‌اند؛
در این دیار ستاره‌ها را می‌کشند؛
و خورشید را به اسارت می‌گیرند،
از نور ستارگان می‌ترسند،
مبادا خفتگان بیدار شوند،
خدایانشان قربانی می‌خواهند،
و ستاره‌ها را به خدایان پیشکش می‌کنند.

***

شب است و شب عصیان ستاره‌ها،
شب است و شبی رو به صبح،
(( ناگه غروب کدامین ستاره پگاه را نوید داد؟ ))

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

سلامی به دوستان


درود هم میهن گرامی ،
از این که وقت گران بهای خود را در این وبلاگ برای خواندن نوشته های من تلف کردید بی نهایت سپاس گزارم. نمی خواهم با حرف های بی ارزش خودم بیهوده وقت شما را بگیرم. قرار بود در این وبلاگ به طور اختصاصی تنها آثار و نوشته های خودم را ( بدون سانسور ) برایتان بگذارم و هیچ حرف و سخنی ننویسم. درد دل های خود را نگه دارم و یا در جای دیگر آنها را بیان کنم. اما شاید گاهی چند سطری بنویسم ( یعنی لازم باشد که بنویسم ) تا بتوانید بهتر با مفهوم شعرها و نوشته های من آشنا شوید. از طرفی برخی دوستان به من لطف داشته و اجازه خواسته اند اشعار و نوشتارهای بنده را در سایت، وبلاگ، مجله و ... خود منتشر کنند . بعضی از هم میهنان هم پرسش هایی پرسیده اند که پاسخ آنها را به طور خصوصی داده ام . عده ای هم با ایمیل نامه داده و اظهار لطف کرده اند که پاسخ آنها را با ایمیل داده ام . بعضی دوستان هنرمند خواسته اند روی شعر ها و ترانه هایم آهنگ بگذارند و بخوانند. چن تن از بزرگواران که استاد من هستند هم خواستار انتشار آثار به شکل کتاب ، دی.وی.دی ، به صورت نوشته و یا به شکل صوتی شده اند. برخی گرامیان نیز ...
به هر حال ، پاسخ همه ی دوستان و یاران گرامی را داده ام و از لطف آنها صمیمانه تشکر کرده و در اینجا نیز دومرتبه تشکر می کنم. اما علت نوشتن این چند سطر این است که به دوستان بگویم : « انتشار، نوشتن، کپی کردن ، شعر و داستان و نوشتار و ... این وبلاگ به صورت تکی و با ذکر نام نویسنده و وبلاگ هیچ اشکالی ندارد. اما انتشار آنها به شکل کتاب ، جزوه، سی.دی ، دی.وی.دی و ... به شکل نوشته یا صوتی و یا با آهنگ و برای استفاده ی خوانندگان و آهنگ سازان و ... به هر صورتی به شکل مجموعه و به صورت کلی بدون اجازه ی نویسنده ممنوع و مشمول قانون کپی رایت بوده و قابل پیگرد است.
در مورد آثاری که قبلاً چاپ شده باید با توجه به قراردادی که با ناشر محترم دارم ، بررسی کنم که برای چاپ مجدد اجازه ی ناشر لازم است ، یا خیر؟ اما در رابطه با آثار جدید که هنوز چاپ نشده و یا آثاری که مجوز آنها صادر نشده است ، می توانیم مذاکره کنیم و درباره ی چاپ آنها به توافق برسیم.
باز هم از همه ی هم میهنان گرامی و دوستان و یاران و همکاران و هنرمندانی که در این مدت کوتاه ابراز لطف کرده اند صمیمانه تشکر می کنم و سپاس گزارم. امیدوارم بتوانم پاسخ این همه محبت را بدهم و شایسته و سزاوار این هم دلی ها باشم. بی صبرانه منتظر نامه ها، پیام ها، ایمیل ها و ... دوستان هستم. تا درودی دیگر، بدرود.

((کاش)) : شعری از کامران زارعی نیا



مهر چونان ماه است وماه چون شبح
آهسته می خزد ماری درون سینه ام
که انتقام نسلها را بگیرد
به گناه چندمین پشت ،
تازیانه ها فرو می آیند .
پتک بر سرمان فرود آمده
و میخها در کف پا
چه کسی را می خوانند ؟
آی بره ها ی گمشده در صحرا ،
پیر ژنده پوشتان نک در کاخ است ،
های کشتی شکستگان ِ توفان ِ بلا ،
به انتظار کدامین پری نشسته اید ؟
مهر وماه هم تا گردیدند ؛
اینچنین فرفره وار به گرداب فرو نرفته بودند .
پشتِ در ِ خیال به انتظار ِ سرابی و نه بیش ،
که در سکون ِ خویش ؛
غریبانه به غزلواره نشسته ایم .
غربت ِ عمیق ِ اندوهی چنان دهشتناک
که چاه ِ خشکی در دل ِ کویر،
به حالم می گریست .
کفارۀ هزاره چه سنگین است ومحنت زا ،
پشتم چون درختی که گرفتار توفان است
خم شده
دینگ ، دانگ ، دینگ ،
صدای ناقوس می آید
کاش صدای مرگ ِ هزاره باشد
کاش مردگان به ضیافتشان دعوتم کنند ،
کاش ...
کاش ...

((کاش)) : شعری از کامران زارعی نیا



مهر چونان ماه است وماه چون شبح
آهسته می خزد ماری درون سینه ام
که انتقام نسلها را بگیرد
به گناه چندمین پشت ،
تازیانه ها فرو می آیند .
پتک بر سرمان فرود آمده
و میخها در کف پا
چه کسی را می خوانند ؟
آی بره ها ی گمشده در صحرا ،
پیر ژنده پوشتان نک در کاخ است ،
های کشتی شکستگان ِ توفان ِ بلا ،
به انتظار کدامین پری نشسته اید ؟
مهر وماه هم تا گردیدند ؛
اینچنین فرفره وار به گرداب فرو نرفته بودند .
پشتِ در ِ خیال به انتظار ِ سرابی و نه بیش ،
که در سکون ِ خویش ؛
غریبانه به غزلواره نشسته ایم .
غربت ِ عمیق ِ اندوهی چنان دهشتناک
که چاه ِ خشکی در دل ِ کویر،
به حالم می گریست .
کفارۀ هزاره چه سنگین است ومحنت زا ،
پشتم چون درختی که گرفتار توفان است
خم شده
دینگ ، دانگ ، دینگ ،
صدای ناقوس می آید
کاش صدای مرگ ِ هزاره باشد
کاش مردگان به ضیافتشان دعوتم کنند ،
کاش ...
کاش ...

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

آیدا در آینه : (احمد شاملو)


آیدا در آینه

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

غزلی در نتوانستن : از احمد شاملو


دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

دهمین سال گرد در گذشت «غول بزرگ» استاد احمد شاملو



یاد کردن از اسطوره ی شعر معاصر فارسی، بسیار سخت و دشوار است. آن هم کسی که نه تنها در شعر و داستان و ترجمه و ... استادی توانا و بی همتا بود، بلکه مظهر آزادگی و آزادی خواهی نیز بود. هنرمندی بود که به حق می توان گفت الگو و نمونه ی یک شاعر آزاده بود که هیچ گاه مدح کسی یا گروهی را نگفت. هیچ گاه به هیچ نظامی وابسته نبود و همیشه در مقابل حکومت ها ایستاد و با شعر های سیاسی ، اجتماعی و انتقادی خود خاری در چشمان دولت ها و نظام های ضد مردمی بود. به اعتقاد من حضرت شاملو اگر شعر و ترجمه و یا نوشته ی برجسته ای هم نداشت ، همین که شاعری خود فروخته و نویسنده ای قلم به مزد نبود و اعتقاد داشت شاعر و هنرمند باید وارسته باشد و مدح و ثنا نگوید و شعر و هنرش باید در خدمت جامعه و مردم باشد سزاوار بهترین و والاترین مقام و مرتبه بود و همین افتخار برای او کافی بود تا او را در ردیف بالاترین هنرمندان قرار دهد. برای هنرش ارزش قائل بود و راضی نشد نامش را در زیر فیلم نامه ها و آثاری قرار دهد که تجاری بودند و در دوره ای مجبور بود برای گذران زندگی و معیشت آن کار ها قبول کند. اما جدای از خصلت ها و اعتقاداتی که درباره ی هنر و هنرمند داشت ، ترجمه ی «دن آرام» او ( دن آرام نوشته ی شولوخوف ) کافی است که نام او در ادبیات فارسی جاودانه گردد. شعر های او که دیگر خود دریایی ست مواج که انسان را گرفتار توفان و انقلاب درون می کند به گرداب می افکند و در پایان به ساحل آرامش می رساند. شعر هایی که هر کدام پنجره ای است رو به جهانی تازه. واژه های نوینی که بی پروا به کار می برد و از به کار گیری واژه های بیگانه و فعل های اشتباه به خشم می آمد. چه قدر نوشت نمودن و می باشد غلط است و جمله ی مشهوری که در این باره گفت و کسی گوش نکرد : " آن قدر می باشد را به جای هست و نمودن را به جای کردن و انجام دادن به کار بردند که ، ما را نمودند. "
آیندگان ارزش حضرت شاملو را بیشتر خواهند فهمید. حضرت شاملو شاعری است که در آینده بسیار بالاتر و فراتر از حافظ خواهد ایستاد. تا زبان پارسی زنده است ، حضرت شاملو همیشه زنده است. روحش شاد و یادش گرامی باد.

آثار احمد شاملو
انتشار مجموعه شعر های : مدایح بی صله ، آیدا در آینه ، ابراهیم در آتش ، سکوت سرشار از ناگفته هاست ، دشنه در دیس ، هوای تازه ، ققنوس در باران ، ترانه های کوچک غربت ، جهان هم چون کوچه ای بی انتها ، شعر شکفتن در مه ، ملکه ی سایه ها ، باغ آینه ، کتاب گزینه ی اشعار و قصه های کتاب کوچه ، قصه ی هفت گلاغون ، افسانه های هفت گنبد و ترانه ها و هفته نامه کتاب جمعه در چهل شماره ( که توقیف شد ).
ترجمه ها :
دن آرام ، افسانه گیل گمش ، شهریار کوچولو ، بگذار سخن بگویم ، دست به دست ، لبخند تلخ ، افسانه های کوچک چینی ، زمان کشیش ، برزخ ، زنگار ، هایکو.
نمایش نامه :
نصف شب است دیگر ، ( دکتر شوایتزر ) ، مرگ کسب و کار من است ، زهرفند ، پابرهنه ها .
کتاب و نوار صوتی :
سیاه هم چون آفریقای خودم ، مجموعه شعر ابراهیم در آتش ، سکوت سرشار از ناگفته هاست ، در ها و دیوار بزرگ چین .
بازنویسی رمان «قدرت و افتخار» گراهام با عنوان : «عیسای دیگر ، یهودای دیگر»
و نوشته های بسیار دیگر ، مانند مقدمه ی جنجالی بر دیوان حافظ و...

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

((تاریخ...)) : شعری از (کامران زارعی نیا)

غربتِ عمیقِ غزلهایم را ؛
تک درختی در کویر میداند ؛
حس می کند ،
غربتِ غمناکِ گریستن ؛
بدونِ اشک .
تباه شدن در سکوت ؛
نیست شدن ،
احساسِ هیچ بودن ؛
پوچی؛
ویران شدن بدون توفان ؛
خشکیدن در کنارِ چاهِ آب ،
ستاره های دنباله دارِ شعرم
در فضا بخار می شوند ؛
بدونِ خورشید،
جرقه می زنند ؛
نور می شوند،
نسلها از پیِ هم می آیند ،
می مانند؛
و می روند ،
نسل آرمان گرا به سیاهچاله ای افکندمان ؛
که نسل ما را سوخت و خاکسترکرد ،
نسلِ پَسینِ مان هم چو ققنوس از خاکستر ما بر آمد.
بی هویت و بی نام ؛
در گردابی از پوچی و هیچی ؛
چونان که قریش می خواست :
( موّالی )
روزِ پیروزیِ قریش است ؛
و بیرق سیاهِ بنی عباس برافراشته .
***
روزِ ولایت محراب است و پادشاهیِ مسجد ،
ما بردگانِ خُدامِ فقها .
نسلی غربتی و نسلی غربت زده
قلبِ من زین سان گریست
در سکوتی بدونِ ناگفته ها ؛
و مرگی از ناگفته ها سرشار ...


سخنی با یاران


سخن از عشق گفتن هنگامی که عاشق باشی آسان است. سخن از درد گفتن زمانی که درد کشیده باشی سهل است. عشق و درد همزادند مثال وصل و هجران، شب و روز، آسمان و زمین. دردهای مان را با عشق فراموش می کنیم و عشق از دست رفته را با درد تحمل میکنیم. انسان با درد زاده می شود و با درد از دنیا می رود. پس میان این دو درد را باید با عشق پر کنیم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

((شعر تلخ)) : کامران زارعی نیا


آهنگ کلامت بوی خوش آشنایی بود ؛
پند پدرانه ات گرمای محبتی راستین ؛
با خلوص .
تیره ترین شبها را گذرانده ای و نشانی از صبح پیدا نیست ،
آخرین بازمانده ؛
جامانده از نسلی که رسالتی گران داشت و آغازید
توفان و گردباد را تاب آورد ؛
به سان خوشه های جو خم شد و راست قامت ایستاد .
حاصلش به یغما رفت ؛ لیک آرمانش را
چون طفلی نوزاد در آغوش کشید
تا به یادگار بماند .
آیندگان و چندین نسل پسین
حلقه های گل بر مزار جاویدتان خواهند گذاشت
پدران ما ،
پدران آنها ،
پدرانی آهنین که فرزندانی کاغذی پروردند
ناخلفانی پوچ و بی هویت ؛
گم گشته در گرداب حقیقت خویش .
و « آنجا چراغی روشن است » ،
در واپسین برگ تاریخ ،
که استعمار سیاه و سرخ سوزاندندش،
محو گشته در هیاهوی قدرت .
و لیک :
« آنجا چراغی روشن است » ،
و آینده را روشن خواهد کرد ،
و ما در پی نورش خواهیم آمد ،
و نسلی جوانه خواهد زد ؛
که زورق سرگردان را به ساحل برساند ،
سال هاست در گردابیم ؛
از گرداب که رها شویم ؛
دیگر ما را از توفان هراسی نیست ،
زیرا که پس از توفان خورشید طلوع خواهد کرد .

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

(شاعر نما ها ) :کامران زارعی نیا


با واژگانی چند به سوگ غزل نشسته ایم
نشخوارگرانی از جنس زمان
مست خود و شیفتۀ من
خروشناک و دمان ؛
جگر پاره پارۀ حافظ را
می دوزند ومی درند
تا نامی
آوازه ای
زمانی چند ، بیابند
آینه ای که استاد برابر آینه گذاشت
شکستند و ابدیت را نفهمیدند
مسخ شده و خود شیفته
به تبلور باد چشم داشتند
چهچه بلبلان جیغ بنفشی شد و
باد صبا ، غار کبود
سهل است خطبۀ شقشقیه خواندن
لیک ،
کلام بولهب را
جز داور زمان پاسخی نیست.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

سلام آقای حافظ


سلام آقای حافظ
نه، خداحافظ آقای حافظ
خداحافظ آقای حافظ که وقتی زخمه برتنبوروشعرت می نشست
همه دختران سمرقندوبخارا وهمه شوريدگان بلخ
وهمه زنان وسينه چاکان قونيه به کناردريچه می آمدند
تا نسيمک غزلت کمی هم ، کَمکی هم
ازماهتابی دل آنان بگذرد .
خداحافظ آقای حافظ ،
که اگرتوبودی وقلندريهای توبودودل چاک چاک تو بود
من وهمسايه ديواربه ديواروچهارپنج تاعاشق ديگر
رای ناچيزمان را به تو ميداديم وتو
رييس جمهور ما می شدی .

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

( عاشق ،عشق کجاست...؟)


عاشق عشق کجاست ؟
رهگذر بود که پرسید مرا ؟
ابری از راه رسید ؛
هالۀ نور رخ ِ ماه شتابان پوشاند !
چشمۀ نور به ناگه خشکید ،
کوکبی دور به من چشمک زد ،
رعد و برق غرش خود آغازید ،
آذرخش بوتۀ خاری نشان داد به تاریکیِ شب :
می روی خسته و نالان ؛ تا تهِ صحرای سکوت ؛
می رسی پای آن اسکلۀ رو به زوال،
بَلَمی می بینی ،
با بَلَم همسفری در دلِ دریای خیال ،
از تهِ ژرفترین عمق خیال ؛
سر کشیده به فلک کوهِ محال ،
در کشاکش با دامن کوه ؛
کوره راهیست ؛
که تو را می برد ت تا درِ آن غارِ گمان ،
در دلِ غارِ گمان ؛
چشمه ای می بینی خون جوشان ،
تا سرِ چشمه رسی ؛
خونِ دل می جوشد از دلِ زار ،
و از او می پرسی :
((عاشق ِ عشق کجاست؟))
(کامران-زارعی نیا)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

( دایره عشق )


من عشق را زمزمه می کنم
برای زندگان می گریم
و به خاطر مردگان می خندم
کلاهی بر سر اینان رفت و
کلاهی از سر آنان برداشته شد .
در تلخ ترین لبخندها چیزیست ؛
که در شاد ترین آنها نیست
در نفرت و عشق چیزیست مشترک ،
که نیافتی ،
که نمی یابی.
خون را مزمزه کن
مهر را باید یافت
عشق را باید جست.
فریاد را زمزمه کن
شاید آخرین راه است
آخر راه چیزیست که اوّل دیدی ،
.(( عشق داند که در این دایره سرگردانیم
))

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

( عاشق کشی )


شعله را فرصت خاموشی نیست ،
سوختن معنی انسان شدنست
به سر کوه بلند
یا که فوارۀ نور ؛
به صدای اشکی ،
به سپیدی
به غرور ،
شب زخمی ،
شب پیدایش شور ؛
یا به آواز شباهنگ ،
به مستی ؛
به پر چلچله ها
بارش درّ ز صدف ،
همه جا بارانیست
آسمان همه جا هم ابریست
لرزش دست ،
بارش جوهر ز قلم
باید این بار ببارد گریان :
شاید از عشق حواصیل به ساحل گوید
یا که از شوق رهایی ز قفس ،
(( نفس باد صبا جام عقیق ))
بهر عاشق کشی از عشق اجازت خواهيم.
کامران)

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

( جهانی دیگر ، خیالی دیگر )


شاخه هایی که بر آورده سحر
در رخ ماه چنان می ماند !
قطره اشکیست به پهنای خیال
کنج غمخانۀ دل
کینه ای نیست دلی نیست ، امّا ؛
به تماشای بهار
با کدامین چشم باید رفت ؟
کاش از پس ِآن پردۀ راز
مهری، ماهی شاید ؟
امّا نیست ،
در خزانی شاید ،
در فغانی
کاشکی ،
شاید ،
ای دریغا ،
افسوس
واژه هایی همه با حس خیال
همه با رایحۀ رنگ وریا
همه بازار فریب ،
تا بمالیم به صورت رنگی
و گذاریم سر خویش کلاه
و جهانی دیگر
و خیالی دیگر
چه کسی می داند ؟

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

تاریخ به دوشان




در عمقِ شب به نظاره نشسته ایم
اوجِ تباهیِ خویش را ...
ظلتی چنان تاریک و دهشتناک
که سیاهچاله ها را هم می ترساند
آری ...
نَفَسِ اهریمن این گونه است !!!
گویی خدا را حبس کرده اند ،
گویی خدا مرده ؛
و باید از بهرِ سنگچینِ مزارش ؛
سیمان بیاوریم .
از عقربه های تاریخ اجساد آزادگان آویزان ست
و از ثانیه گردش
خون فوران می کند
تاریخ سازان با مورخین هم پیاله اند !
و به ریشِ تاریخ به دوشان می خندند .
به کجای این شبِ تیره بیاویزیم ،
تا غرق نشویم؟
هر تخته پاره ای در اقیانوسِ تاریخ اژدهایی شد .
باید به ناکجا بگریزیم تا گم نشویم .

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

(( نه آدمی نه صدايی ))


نه کلامی ؛ نه صدایی ،
نه آدمی ؛ نه سلامی ،
گم گشته در انزوای خویش ؛
در هلهله ی میان دو عزا ،
تقدیری نفرین شده ،
در گردشی پرگار وار میان اوج و حضیض ،
طلسم شده در گرداب خویش ،
نه افسون گری ؛ نه ساحره ای ،
و هم چنان میان مرداب دست و پا می زنیم ،
تعویذ باطل السحر از کیسه ی چه کسی در می آید ؟

(( سوشیانت ))


روزی خواهد آمد .
عاقبت می آید ؛
عاقبت می آید که هوا صاف شود ،
که نباشد ابری و نبارد اشکی ،
تا چراغی سازد ؛
به همه وسعت راهِ شیری ،
و نسیمی آرد همه پر عطرِ بهار ،
و دهد جامِ عقیقی به سمن .
تا به دشت و صحرا ؛
لاله و سنبل و نسرین روید ،
تا دگر گرگ نبینیم در جامۀ میش .
عاقبت می آید ،
که دگر بند نباشد بر پایی ؛
خنجری تیز نبرد حلقی ،
و صدایی حبس نگردد به گلو ،
تا که هر بی سر و پایی نشود حاکم ما ،
و دگر وسعت ریش ... ؛
نشود سنگ محک .
عاقبت می آید ،
تا به زنجیر کشد اهل ریا ،
و به انسان گوید :
(( کَمَکی انسان باش ))
عاقبت می آید .

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

( ناجی قساوت )


سایه ات را قاب گرفتم ،
تا بی سایه نمانم
سکوت را بخیه می زنم ،
تا ساکـــت نمانم
پنجره ها را مسواک می زنم ،
تا غبــــار نگیرد
صدایت را جـــــلا می زنم ،
تا زنگارش پاک شود
بر لبانت چه خواهم زد
و بر گیسوانت ؟
به تبسّمت چه خواهم داد
و روحت را با چه باید شست ؟
ای ناجی قساوت
به مهربانی ، مهربانترین شدی ؟
یا به حلاوت ؟
به کدامین دیار پریدی ؟
مـی خــوانــمت !!!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

(( خانه من ))



قفسی دارم من :
پشت بامش از ابر ،
سنگفرشش خس و خار ،
در و دیوار قفس محنت و درد ،
اندرون اش همه فریاد و فغان ؛
و هوا دود و دم و یأس و غم است .
روزهایش ظلمات ؛
بسترم چون گور است ،
کرکسی آنجا هست ؛
که نوایش مرگ است ،
لاشه ای می خواهد ؛
لاشه ام آماده ست ،
( خانه جولانگه سم های ستوران شده است )
***
خانه ای می خواهم :
پشت بامش از نور ،
سنگ فرشش امید ،
در و دیوار همه عشق وصفا ،
اندرونش همه مشتاق وفا ،
در هوا عطر تن اش گاه وصال ،
شبش از روشنی روی نگارم چون روز ،
بسترم گرمی آغوش نگار .
***
خانه ای خواهم ساخت :
پشت بامش خورشید ،
سنگ فرشش گل سرخ ،
در و دیوار ز نیلوفر وناز ،
اندرون اش پر از خاطره و راز و نیاز ،
در هوا بوی گل و سوسن و یاس ،
چلچراغ اش مهتاب ،
بسترش تربت عشاق جهان ،
( خانه ام مهد پریشان شدن اهرمنان خواهد شد )

(( شب بی انتها ))

شب است و ستاره ای که چشمک می زند
شب است و ستاره ای که خاموش می شود
شب است و شب
شبی که صبحی ندارد ،
خورشید را زندانی کرده اند ؛
در این دیار ستاره ها را می کشند ؛
و خورشید را به اسارت می گیرند ،
از نور ستارگان می ترسند ،
مبادا خفتگان بیدار شوند ،
خدایانشان قربانی می خواهند ،
و ستاره ها را به خدایان پیشکش می کنند .
***
شب است و شب عصیان ستاره ها ،
شب است و شبی رو به صبح ،
(( ناگه غروب کدامین ستاره پگاه را نوید داد ؟ ))

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

( دایره عشق )

من عشق را زمزمه می کنم
برای زندگان می گریم
و به خاطر مردگان می خندم
کلاهی بر سر اینان رفت و
کلاهی از سر آنان برداشته شد .
در تلخ ترین لبخندها چیزیست ؛
که در شاد ترین آنها نیست
در نفرت و عشق چیزیست مشترک ،
که نیافتی ،
که نمی یابی.
خون را مزمزه کن
مهر را باید یافت
عشق را باید جست.
فریاد را زمزمه کن
شاید آخرین راه است
آخر راه چیزیست که اوّل دیدی ،
.(( عشق داند که در این دایره سرگردانیم ))