۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

(( نه آدمی نه صدايی ))


نه کلامی ؛ نه صدایی ،
نه آدمی ؛ نه سلامی ،
گم گشته در انزوای خویش ؛
در هلهله ی میان دو عزا ،
تقدیری نفرین شده ،
در گردشی پرگار وار میان اوج و حضیض ،
طلسم شده در گرداب خویش ،
نه افسون گری ؛ نه ساحره ای ،
و هم چنان میان مرداب دست و پا می زنیم ،
تعویذ باطل السحر از کیسه ی چه کسی در می آید ؟

(( سوشیانت ))


روزی خواهد آمد .
عاقبت می آید ؛
عاقبت می آید که هوا صاف شود ،
که نباشد ابری و نبارد اشکی ،
تا چراغی سازد ؛
به همه وسعت راهِ شیری ،
و نسیمی آرد همه پر عطرِ بهار ،
و دهد جامِ عقیقی به سمن .
تا به دشت و صحرا ؛
لاله و سنبل و نسرین روید ،
تا دگر گرگ نبینیم در جامۀ میش .
عاقبت می آید ،
که دگر بند نباشد بر پایی ؛
خنجری تیز نبرد حلقی ،
و صدایی حبس نگردد به گلو ،
تا که هر بی سر و پایی نشود حاکم ما ،
و دگر وسعت ریش ... ؛
نشود سنگ محک .
عاقبت می آید ،
تا به زنجیر کشد اهل ریا ،
و به انسان گوید :
(( کَمَکی انسان باش ))
عاقبت می آید .

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

( ناجی قساوت )


سایه ات را قاب گرفتم ،
تا بی سایه نمانم
سکوت را بخیه می زنم ،
تا ساکـــت نمانم
پنجره ها را مسواک می زنم ،
تا غبــــار نگیرد
صدایت را جـــــلا می زنم ،
تا زنگارش پاک شود
بر لبانت چه خواهم زد
و بر گیسوانت ؟
به تبسّمت چه خواهم داد
و روحت را با چه باید شست ؟
ای ناجی قساوت
به مهربانی ، مهربانترین شدی ؟
یا به حلاوت ؟
به کدامین دیار پریدی ؟
مـی خــوانــمت !!!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

(( خانه من ))



قفسی دارم من :
پشت بامش از ابر ،
سنگفرشش خس و خار ،
در و دیوار قفس محنت و درد ،
اندرون اش همه فریاد و فغان ؛
و هوا دود و دم و یأس و غم است .
روزهایش ظلمات ؛
بسترم چون گور است ،
کرکسی آنجا هست ؛
که نوایش مرگ است ،
لاشه ای می خواهد ؛
لاشه ام آماده ست ،
( خانه جولانگه سم های ستوران شده است )
***
خانه ای می خواهم :
پشت بامش از نور ،
سنگ فرشش امید ،
در و دیوار همه عشق وصفا ،
اندرونش همه مشتاق وفا ،
در هوا عطر تن اش گاه وصال ،
شبش از روشنی روی نگارم چون روز ،
بسترم گرمی آغوش نگار .
***
خانه ای خواهم ساخت :
پشت بامش خورشید ،
سنگ فرشش گل سرخ ،
در و دیوار ز نیلوفر وناز ،
اندرون اش پر از خاطره و راز و نیاز ،
در هوا بوی گل و سوسن و یاس ،
چلچراغ اش مهتاب ،
بسترش تربت عشاق جهان ،
( خانه ام مهد پریشان شدن اهرمنان خواهد شد )

(( شب بی انتها ))

شب است و ستاره ای که چشمک می زند
شب است و ستاره ای که خاموش می شود
شب است و شب
شبی که صبحی ندارد ،
خورشید را زندانی کرده اند ؛
در این دیار ستاره ها را می کشند ؛
و خورشید را به اسارت می گیرند ،
از نور ستارگان می ترسند ،
مبادا خفتگان بیدار شوند ،
خدایانشان قربانی می خواهند ،
و ستاره ها را به خدایان پیشکش می کنند .
***
شب است و شب عصیان ستاره ها ،
شب است و شبی رو به صبح ،
(( ناگه غروب کدامین ستاره پگاه را نوید داد ؟ ))

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

( دایره عشق )

من عشق را زمزمه می کنم
برای زندگان می گریم
و به خاطر مردگان می خندم
کلاهی بر سر اینان رفت و
کلاهی از سر آنان برداشته شد .
در تلخ ترین لبخندها چیزیست ؛
که در شاد ترین آنها نیست
در نفرت و عشق چیزیست مشترک ،
که نیافتی ،
که نمی یابی.
خون را مزمزه کن
مهر را باید یافت
عشق را باید جست.
فریاد را زمزمه کن
شاید آخرین راه است
آخر راه چیزیست که اوّل دیدی ،
.(( عشق داند که در این دایره سرگردانیم ))