۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

کامران زارعی نیا: (خاطرات کودکی...)


یادته اون روزها که بچه بودیم
صبح تا شب با هم توی کوچه بودیم
تو بازی وقتی که دعوامون می شد
قهر می کردیم همه چیز تموم می شد
کوچه تنگه تو محل یادت می یاد
همیشه اون کوچه آشتی مون می داد
توی ِ اون کوچه به هم می رسیدیم
چشمها رو تو چشمهای هم می دیدیم
نگاهِ تو واسه من قصه می گفت
قصه ی فردا رو سربسته می گفت
ناز می کردی می شدی مثل عروس
دل می گفت زود برو لب هاش رو ببوس
یادِ اون روزها خوابم می کنه
بی تو بودن داره آبم می کنه
اگه باز از اون لبات بوسه بخوام
چشمِ مستِ تو جوابم می کنه ،
دیگه از دستِ تو دل خسته شده
در ِ مهر ِ تو به روم بسته شده
بیا باز مثل قدیم آشتی کنیم
قول بدیم با هم دیگه قهر نکنیم