۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

کامران زارعی نیا : ((جوانی...!))


سکوت را با چه باید شست ؟
و اندیشه را به چه باید رُفت ؟
با ندامتی خونین ؛
به چه سو می روی ؟
که یاری در کسی نیست
ای باران چشم بب........ار
به کویر دلم؛
که شقایق در آن خشکید،
ای ترانه بخوان؛
تا بغض غزل باز شود،
صدای پچ پچ باد به ناکجا می رود
وز وز بال مگس می گوید :
جوانیم میان لحظه ها ؛
گم شــد.
((کامران زارعی نیا))

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

کامران زارعی نیا: «خواستگاری»


تو به من خندیدی ؛
و نمی دانستی ،
من به چه دلهره از توی کمد ،
کت دامادی بابايم را دزديدم ؛
و به خياطی ِ اصغر دادم ،
که کند تنگ برای من نازک اندام ،
در زمان های قديم نسل ما بود کمی چاق تَرَک .
***
پیش بابای تو رفتم دیشب،
پدرت مدرک لیسانس مرا دستم دید،
غضب آلود به من کرد نگاه ،
سینی ِ چای به دست ؛
مثل ِ چک های من ِ وامانده ،
تو به دستور نگاه غضب آلوده ی باباجانت،
برگشتی ؛
و پس از برگشتن
هر... هر... هر... ،
به خیالات من باخته دل ؛
خندیدی .
***
و تو رفتی و هنوز ؛
جای اردنگی باباجانت ،
می دهد آزارم ؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم ،
کت دامادی بابایم را
که کنون تنگ شده ست ؛
به چه رویی ببرم توی کمد بگذارم .
«کامران زارعی نیا»