۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

کامران زارعی نیا : ((باران))


بزن باران بهـاران ســـــررسیـــــده
بزن باران شبـی دیگـــــر رسیــــده
بزن باران بهاران در فغـــــان است
بزن باران که دردم بی امـــان است
بزن باران کـــــه یارم مانده تنهـــــا
منم در آه و افغـــــان مانده این جــا
بزن باران شبی تاریک و سرد است
بزن باران دلـــم لبـــــریز درد است
بزن باران دوچشمم غرق خون ست
بزن باران دوای من جنـــــون است
بزن باران که صبحــم رفته از یـــاد
بزن باران امیـــــدم رفته بـــر بــــاد
بزن باران که گشتم مست و شیــــدا
شدم واله ، شـدم رســـــوای دنیـــــا
بزن باران که جــان بر لب رسیــده
سمنـــــد بخـــت من در گل تپیــــده
بزن باران بشـوی از دل غبــــاری
دلــــم زنگار غـــــم دارد بـه زاری
بزن باران به یارم گفت و گـــو کن
غبار چهـــره اش را شستشـــو کن
بزن باران دلـــــم بی تاب گشتــــه
دو چشم عاشقم بی خواب گشتــــه
بزن باران که یارم دل غمیـن است
((ترانه)) بهر او امشب چنین است

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

کامران زارعی نیا : ((جادوی نگاه))


ای الهـــــه ی عشقـــــم، از شـــرار چشمانت
مست و مست و مدهوشم، در خمار چشمانت
ســـــاغر دو چشم تو ، برده عقل و هوش من
طـــــایـر خیـــــال مــن ، در قمـــــار چشمانت
مستم از شرابی که ، در جــــام الست توست
جســــم و روح من گشته ، بی قرار چشمانت
از درد شب هجـــــران ، یا شوق وصــال من؟
جاری و روان سیل از ، چشمه سار چشمانت
بازوان مرمر گـــــون ، حلقـــه شد به دور من
عقـــــرب کـج زلفت ، ســـــایه سار چشمانت
در سایه ی مهــر تو، سوزد تن من چون خور
گـــــویـی در بيـــــابانم ، در کنـــــار چشمانت
شب پرازسکوتی محض،اين صدای پای کيست
عابری کــه می گـردد ، بر مـــــدار چشمانت
خالی از مسافر شد ، کوپه ها و جا مانده ست
یک مسافــــر خسته ، هم قطـــــــار چشمانت
گفتــــی اين تو و اين هم ، دفتـــــــرغزلهايت
گفتم اين مـــن و اين هـــــم ، يادگار چشمانت
قصـــه ی جـــــدايی بود ، خـــــاطرات پوسيده
نغمه ی رهـــــايی بود ، نو بهــــــار چشمانت
گفتم ازعطــــش مستم ، عشق من کجا هستم؟
تا ابـــــد بمـــــانم در ، انتظــــــار چشمانت
لب بر لب من دادی ، ای کـــــژال سیمین تن
قدر عشـــــق من سنجی ، با عیار چشمانت؟
با ((ترانه)) یاری کن ، گر طــــالب عشقی تو
تا دمــی بــــی آســـــاید ، در گـــــدار چشمانت

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

کامران زارعی نیا : ((دیدار نخستین))


لحظه های بی قراری؛
لحظه های انتظار،
ضربان قلبم را؛
با ساعت تو میزان کرده بودم،
چون آن که در خلئی شناور باشم...
و ترنم سحر انگیز صدایت که مرا خواندی:
" خودت هستی؟"
لرزان از شوق در سکوتی دل انگیز،
چشمانت؛
چشمان جستجوگرتمرا می کاوید،
و دقیقه ها بی رحمانه سپری می شد،
قلبی سرشار از تمنا؛
و مغزی پر از پرسش های بی پاسخ،
به ناگاه دستی را میان دستانم فشردم؛
چون آن سرد؛
که تنم لرزید.
آرامشی پس از التهاب،
من بودم و آیینه ی چشمانت،
غنچه ای که شکفته می شد و بسته؛
مرواریدهای غلطانی که می خندید؛
و نغمه ای به سان آواز قناری رها گشته از قفس؛
در گوشم می پیچید و مرا به ژرفای خیال می برد؛
و روحم را در فضایی سیال به پرواز در می آورد؛
و آن هنگام در دریای عشقت غرق شدم.
برق راز گونه ی چشمانت بود که مرا جادو کرد؟
یا گرمای عشقی که از شرار نگاهت می جهید؟
نمی دانم...!
که شاید آواز غزلوارت؛
این گونه بی تابم کرد؛
که هنوز در بهت آن طلسم مانده ام.
جادوی نگاهت،
بندهای ابریشمینی به دست و پایم بست؛
که رهایی از آن نا ممکن است.
بازوان فواره ایت؛
جسمم را در بر گرفت و روحم را به زنجیر کشید.
از کدامین آسمان؛
پری وار آمدی؛ تا معجزه ی عشق را به من نشان دهی؟
ناباورانه مرز میان حقیقت و خیال را می جویم،
زمان را گم کرده ام،
نمی دانم...! تو رؤیایی یا من خیالم؟
تو را شبانه به دعایی نومیدوار طلب کردم،
بغض معصومانه ای در گلویم پیچید...!
هراسان از این که به یک باره از خواب بیدار شوم؛
و تو نباشی...!
مشتاقانه آرزو کردم خوابم ابدی باشد....!