۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

کامران زارعی نیا : ((دیدار نخستین))


لحظه های بی قراری؛
لحظه های انتظار،
ضربان قلبم را؛
با ساعت تو میزان کرده بودم،
چون آن که در خلئی شناور باشم...
و ترنم سحر انگیز صدایت که مرا خواندی:
" خودت هستی؟"
لرزان از شوق در سکوتی دل انگیز،
چشمانت؛
چشمان جستجوگرتمرا می کاوید،
و دقیقه ها بی رحمانه سپری می شد،
قلبی سرشار از تمنا؛
و مغزی پر از پرسش های بی پاسخ،
به ناگاه دستی را میان دستانم فشردم؛
چون آن سرد؛
که تنم لرزید.
آرامشی پس از التهاب،
من بودم و آیینه ی چشمانت،
غنچه ای که شکفته می شد و بسته؛
مرواریدهای غلطانی که می خندید؛
و نغمه ای به سان آواز قناری رها گشته از قفس؛
در گوشم می پیچید و مرا به ژرفای خیال می برد؛
و روحم را در فضایی سیال به پرواز در می آورد؛
و آن هنگام در دریای عشقت غرق شدم.
برق راز گونه ی چشمانت بود که مرا جادو کرد؟
یا گرمای عشقی که از شرار نگاهت می جهید؟
نمی دانم...!
که شاید آواز غزلوارت؛
این گونه بی تابم کرد؛
که هنوز در بهت آن طلسم مانده ام.
جادوی نگاهت،
بندهای ابریشمینی به دست و پایم بست؛
که رهایی از آن نا ممکن است.
بازوان فواره ایت؛
جسمم را در بر گرفت و روحم را به زنجیر کشید.
از کدامین آسمان؛
پری وار آمدی؛ تا معجزه ی عشق را به من نشان دهی؟
ناباورانه مرز میان حقیقت و خیال را می جویم،
زمان را گم کرده ام،
نمی دانم...! تو رؤیایی یا من خیالم؟
تو را شبانه به دعایی نومیدوار طلب کردم،
بغض معصومانه ای در گلویم پیچید...!
هراسان از این که به یک باره از خواب بیدار شوم؛
و تو نباشی...!
مشتاقانه آرزو کردم خوابم ابدی باشد....!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر