۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

کامران زارعی نیا: «آرزویی به رنگ دریا»


آرزوهای جوانی را به باد سپردم،
در اوج نا امیدی،
آرزویی یگانه پدیدار شد،
از ورای جنگل های سبز،
از فراز البرز،
آرزو را در دریا یافتم.
غزالی وحشی،
که از نگاهم می رمد،
با رقص واژه هایم می گرید؛
و در دل به خامی ِ خیالم می خندد.
دلش دریایی ست...
پر تلاطم،
که به ناگاه آرامشش توفانی می شود سهمگین...
دلی چون گنجشک...
که تاب ِ دیدن غمم را ندارد،
بر سوز و گداز عاشقانه ام ترحمی دلبرانه می کند،
که به جای مرهم؛
نمکی بر دل ِ ریشم می گزارد.
ترحم چه رقت انگیز ست؛
و من در درون می شکنم.

چه کسی می دانست...!!!
پادشاه ِ غرور؛ روزی گدایی ِ عشقی نافرجام را خواهد کرد؟
چه کسی می دانست...!!!
در گردابی فرو خواهم رفت،
که همرنگ ِ عشقم آبی ست؟
من نمی دانستم؟ در دریا هم می توان سراب دید!
پای در خیالی خام گذاشتم...،
که باید خودم؛ آرزو را از خود برانم!!!
آیا تا به حال شنیده ای؛ عاشقی با دستان ِ خود گوری برای عشقش بکند؟
مجنونی را دیده ای! که لیلی را از خود براند؟
فرهادی که بی ستون را بر سر ِ شیرین ویران سازد؟
تنها یوسف بود که زلیخا را از خویش راند.
و من یوسف نیستم!!!
شاید حافظی جعلی باشم...!
که به جای آرزوی وصال،
در فراق شاخه نبات دیوانی سرود.
من هم ورق پاره ای سیاه کردم، شاید...
و من اما آرزو را برای بالیدن می خواهم و من کویری بیش نیستم.
پس سرو ِ آرزو را در دیاری دل انگیز بر جای می گذارم؛
و با اشک ِ دل و خون ِ چشم آبیاریش می کنم....