۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

کامران زارعی نیا: «خواستگاری»


تو به من خندیدی ؛
و نمی دانستی ،
من به چه دلهره از توی کمد ،
کت دامادی بابايم را دزديدم ؛
و به خياطی ِ اصغر دادم ،
که کند تنگ برای من نازک اندام ،
در زمان های قديم نسل ما بود کمی چاق تَرَک .
***
پیش بابای تو رفتم دیشب،
پدرت مدرک لیسانس مرا دستم دید،
غضب آلود به من کرد نگاه ،
سینی ِ چای به دست ؛
مثل ِ چک های من ِ وامانده ،
تو به دستور نگاه غضب آلوده ی باباجانت،
برگشتی ؛
و پس از برگشتن
هر... هر... هر... ،
به خیالات من باخته دل ؛
خندیدی .
***
و تو رفتی و هنوز ؛
جای اردنگی باباجانت ،
می دهد آزارم ؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم ،
کت دامادی بابایم را
که کنون تنگ شده ست ؛
به چه رویی ببرم توی کمد بگذارم .
«کامران زارعی نیا»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر