۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

(شاعری)


کردم رها شعر را ،
در خون منست شاعری اما
نمی خوانند دیگر چلچله ها
دلم از لرزش یک شبچره تا فردا ؛
بی تاب است .
خسته اما ...
بی پناهم ،
جای اشکم جاری ست خون ،
شاد امّا ... ؛
غرق آهم
توی دستم
خالی ست چون
زاده ی این اشک و آهم
بنده ی این زادگاهم
سنگلاخ هاست در راهم
ناله ای در سینه دارم
دشمنی پر کینه دارم
من دلی آیینه دارم
سینه سوزد از گناهم
آن دو چشمت بسته راهم
از چه رو گم کرده راهم
ای که از دامن تو دست و تن و پای ، همه کوتاهم !
از چه رو کوتاهم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر