۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

کامران زارعی نیا : ((شعر تلخ))، برای ناصر حجازی دروازه بان قلب ها


شعری کوچک برای مردی بزرگ؛
به ناصر حجازی:

در عین ِ نیاز ، بی نیازی آموز سرمایهء جان بباز و بازی آموز
والایی طبع ونام نیک ودل پاک این هرسه ز ناصر حجازی آموز

آهنگ کلامت بوی خوش آشنایی بود،
پند پدرانه ات گرمای محبتی راستین؛
با خلوص.
تیره ترین شبها را گذرانده ای؛
و نشانی از صبح پیدا نیست،
آخرین بازمانده؛
جامانده از نسلی که رسالتی گران داشت؛
و آغازید،
توفان و گردباد را تاب آورد؛
به سان خوشه های جو؛
خم شد و راست قامت ایستاد.
حاصل اش به یغما رفت؛
لیک آرمان اش را،
چو طفلی نوزاد در آغوش کشید،
تا به یادگار بماند.
آیندگان و چندین نسل پسین،
حلقه های گل بر مزار جاویدتان خواهند گذاشت.
پدران ما،
پدران آنها،
پدرانی آهنین که فرزندانی کاغذی پروردند،
ناخلفانی پوچ و بی هویت؛
گم گشته در گرداب حقیقت خویش.
و...
«آن جا چراغی روشن است»
در واپسین برگ تاریخ،
که استعمار سیاه و سفید سوزاندندش،
محو گشته در هیاهوی قدرت.
و لیک:
«آن جا چراغی روشن است»،
آینده را روشن خواهد کرد،
و ما در پی نورش خواهیم آمد،
و نسلی جوانه خواهد زد؛
که زورق سرگردان را به ساحل برساند،
سال هاست در گردابیم؛
از گرداب که رها شویم؛
دیگر ما را از توفان هراسی نیست،
زیرا که پس از توفان،
خورشید طلوع خواهد کرد.

خبررسید که مرغی دگر زباغ پرید دل ازپریدن بیگاه اوبه داغ پرید
ازآنکه باغ، سراپردهء کلاغان بود عقاب خسته زجولانگه کلاغ پرید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر