یازدهمین سال گرد درگذشت «غول بزرگ» استاد احمد شاملو
یاد کردن از اسطوره ی شعر معاصر فارسی، بسیار سخت و دشوار است. آن هم کسی که نه تنها در شعر و داستان و ترجمه و ... استادی توانا و بی همتا بود، بلکه مظهر آزادگی و آزادی خواهی نیز بود. هنرمندی بود که به حق می توان گفت الگو و نمونه ی یک شاعر آزاده بود که هیچ گاه مدح کسی یا گروهی را نگفت. هیچ گاه به هیچ نظامی وابسته نبود و همیشه در مقابل حکومت ها ایستاد و با شعر های سیاسی ، اجتماعی و انتقادی خود خاری در چشمان دولت ها و نظام های ضد مردمی بود. به اعتقاد من حضرت شاملو اگر شعر و ترجمه و یا نوشته ی برجسته ای هم نداشت ، همین که شاعری خود فروخته و نویسنده ای قلم به مزد نبود و اعتقاد داشت شاعر و هنرمند باید وارسته باشد و مدح و ثنا نگوید و شعر و هنرش باید در خدمت جامعه و مردم باشد سزاوار بهترین و والاترین مقام و مرتبه بود و همین افتخار برای او کافی بود تا او را در ردیف بالاترین هنرمندان قرار دهد. برای هنرش ارزش قائل بود و راضی نشد نامش را در زیر فیلم نامه ها و آثاری قرار دهد که تجاری بودند و در دوره ای مجبور بود برای گذران زندگی و معیشت آن کار ها قبول کند. اما جدای از خصلت ها و اعتقاداتی که درباره ی هنر و هنرمند داشت ، ترجمه ی «دن آرام» او ( دن آرام نوشته ی شولوخوف ) کافی است که نام او در ادبیات فارسی جاودانه گردد. شعر های او که دیگر خود دریایی ست مواج که انسان را گرفتار توفان و انقلاب درون می کند به گرداب می افکند و در پایان به ساحل آرامش می رساند. شعر هایی که هر کدام پنجره ای است رو به جهانی تازه. واژه های نوینی که بی پروا به کار می برد و از به کار گیری واژه های بیگانه و فعل های اشتباه به خشم می آمد. چه قدر نوشت نمودن و می باشد غلط است و جمله ی مشهوری که در این باره گفت و کسی گوش نکرد : " آن قدر می باشد را به جای هست و نمودن را به جای کردن و انجام دادن به کار بردند که ، ما را نمودند. "
آیندگان ارزش حضرت شاملو را بیشتر خواهند فهمید. حضرت شاملو شاعری است که در آینده بسیار بالاتر و فراتر از حافظ خواهد ایستاد. تا زبان پارسی زنده است ، حضرت شاملو همیشه زنده است. روحش شاد و یادش گرامی باد.
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
ـ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
شهریور۱۳۶۸
شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر